با سیه دل چه سود گفتن وعظ؟
کاروانی را در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند. فایدت نبود.
چو پیروز شد دزدِ تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان؟
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتنش از کاروانیان: «- مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ئی گوئی، تا طرفی از مال ما دست بدارند، که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.»
گفت: «- دریغ کلمۀ حکمت با ایشان گفتن!»
آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد ازو به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ؟ نرود میخ آهنین در سنگ.
×××
به روزگار سلامت، شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند،
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده، و گرنه سمتگر به زور بستاند!
سعدی [گلستان]