همان طور که قول داده بودم داستانی رو که از اومبرتو اکو ترجمه کرده م، منتشر می کنم. و در آن نشانه هایی گذاشته م برای مردمی که می اندیشند.
آن
نویسنده: اومبرتو اکو
برگردان به فارسی از روسی: مجتبی پویا
ســـــرهــــنـــگ در حالی که به سختی بر بی صبری اش لگام می زد پرسید:
- پروفسور، کارها چه طور پیش می روند؟
پروفسور کا Ka پرسید:
- کدام کارها؟
روشن بود که از جواب دادن طفره می رفت.
- پنج سال آزگار است که شما در این پایین کار می کنید و هیچ کس حتی یک بار هم مزاحمتان نشد. ما به شما اعتماد داریم. اما تا کی می شود فقط حرف را باور کرد. وقت آن است که کار را نشان دهید.
از صدای سرهنگ تهدید شنیده می شد و کا هم خسته شده بود. دستش را تکان داد و لبخندی زد.
- سرهنگ، به موقع رسیدید. من قصد داشتم کمی دیگر صبر کنم. اما شما مرا به هیجان آوردید. من ساختمش.
پروفسور با منّ و منّ ادامه داد: و به خورشــــیــــد سوگند می خورم زمان نشان دادن «آن» به جهان رسیده است!
او با اشاره سرهنگ را به غار فراخواند. کا مهمان را به عمیق ترین قسمت، جایی که تنها از روزنه باریک دیوار پرتو نوری وارد می شد، برد. در آنجا «آن» روی سکوی صاف و مسطحی قرار گرفته بود.
«آن» به بادام می مانست، لبه های ریز متعددی داشت و می درخشید.
- اما آخه این ...
سرهنگ شکیبایی اش را از دست داد:
- این که فقط سنگ است.
در چشمان آبی پروفسور که در زیر ابروهای پرپشت و زبرش مخفی شده بودند، جرقه های بازیگوشی دیده می شد. او به تایید گفت:
- بله. سنگ است. اما نه مثل همه سنگ ها. ما آن را زیر پا نخواهیم گذاشت. بهتر است آن را به دست بگیریم.
- به دست بگیریم؟
- دقیقا، سرهنگ. در این سنگ نیروی عظیمی متمرکز شده که تا کنون بشریت رویای آن را هم ندیده بود. نیرویی برابر با نیروی میلیون ها انسان. نگاه کنید...
او دستش را روی سنگ گذاشت، انگشتانش را فشرد و آن را محکم گرفت و سپس دستش را بلند کرد. دستش سنگ را محکم فشرده بود به طوری که طرف پهنش در کف دست و طرف تیزش از آن به بیرون زده بود و مطابق حرکت دست پروفسور، گاه به بالا، گاه به پایین و گاه به سوی سرهنگ مشرِف می شد. پروفسور یک حرکت ناگهانی به دستش داد و انتهای سنگ در هوا خطی رسم کرد.
پروفسور دستش را با سرعت از بالا به پایین جایی که سر راهش برآمدگی شکننده ای از تخته سنگ بود، فرود آورد و شگفتا! سنگ در آن فرو رفت، سوراخ کرد و ترکی به جا گذاشت. پروفسور باز و باز ضربه زد تا این که یک فرورفتگی و بعد گودال عمیقی درست شد، او برآمدگی را تکه تکه و خرد کرد و سپس آن را به گّردی تبدیل کرد.
سرهنگ با چشمان از حدقه در آمده و نفس حبس کرده به نظاره ایستاده بود. آب دهانش را بلعید و گفت:
- باورنکردنیه!
پروفسور با خوشحالی گفت: این که چیزی نیست. چرند محضه! گر چه به هر حال با انگشتان چنین کاری نمی توانید بکنید. حالا نگاه کنید!
دانشمند نارگیل بزرگی را که در گوشه ای بود، برداشت. یغور و پشمالو بود و سفت. «بهتر از این پیدا نمی شه!» و آن را به طرف سرهنگ دراز کرد:
- بفرمایید، با دو دستتان فشارش بدهید، بشکنیدش.
سرهنگ با صدای لرزان گفت:
- بس است کا، شما خوب می دانید که این ممکن نیست. هیچ کدام از ما نمی تواند این کار را بکند... فقط دایناسور با ضربه پنجه اش می تواند؛ و فقط دایناسور این میوه را می خورد و شیره اش را می نوشد...
پروفسور هیجان زده گفت:
- خوب، حالا، حالا نگاه کنید!
او نارگیل را برداشت. روی گودالی که چند لحظه پیش کنده شده بود گذاشت و سنگ را به دست گرفت. اما این بار برعکس. طوری که طرف باریک تر در مشتش بود و طرف کلفت تر بیرون از مشتش قرار گرفت. سپس به سرعت روی نارگیل کوبید. ظاهراً بدون تلاش زیادی آن را خرد کرد. شیر نارگیل روی گودال ریخت. تکه های سفید، نرم و شیری و تازه و اشتهاانگیز پوست نارگیل هم در ته گودال باقی ماندند. سرهنگ تکه ای را برداشت با ولع سق زد. به سنگ، به کا و به باقیمانده نارگیل نگاه کرد. شگفت زده شده بود.
- به خورشید سوگند کا! این چیز حیرت آوریه. نیروی انسان صدها برابر بیشتر شد، دیگه از هیچ دایناسوری نمی ترسه. او ارباب صخره ها و درخت ها شد. صاحب یک دست دیگر شد. چی می گم... صدها دست. "آن" را از کجا پیدا کردید؟
کا با غرور خندید.
- من "آن" را پیدا نکردم. "آن" را ساختم.
- ساختینش؟ منظورتان چیه؟
- منظورم این است که "آن" قبلا وجود نداشت.
سرهنگ به لرزه افتاد.
- شما دیوانه شده اید کا! منطقا باید از آسمان افتاده باشد یا شاید چاپار خورشید آن را آورده باشد. یکی از ارواح هوا... چطور می توان چیزی را ساخت که قبلا وجود نداشته است؟!
کا جدی گفت:
- می توان. می توان سنگی را برداشت و سنگ دیگری بر آن کوبید تا شکل لازم را بگیرد، طوری که بتوان در مشت گرفتش. آن وقت با کمک این سنگ می توان سنگ های زیاد دیگری مانند این ساخت. از این هم بزرگ تر و تیزتر. و من این را ساختم سرهنگ.
قطرات درشت عرق روی پیشانی سرهنگ دویدند.
- باید "آن" را به همه نشان بدیم کا! به همه اُرد Ord. مردان ما شکست ناپذیر می شوند. می فهمید کا؟ از حالا به بعد ما می توانیم جلوی خرس دربیاییم. او پنجه دارد، اما ما "آن" را داریم. ما می توانیم حیوان را تکه تکه کنیم، پیش از آن که او ما را تکه تکه کند. ما می توانیم سرش را بکوبیم و گیجش کنیم. بکشیمش. مار بکشیم. لاک سنگ پشت خرد کنیم... می توانیم ... یا خـــورشــــیــــد مــــعـــظــــم!... انسان بکشیم!...
سرهنگ با فکر جدیدش مبهوت ماند. بعد در حالی که نگاهش خشن شده بود، ادامه داد:
- کا! حالا ما می توانیم به اُرد کواما Ord Koamma حمله کنیم. آنها بلندقدتر و قوی تر از ما هستند. اما از این پس تحت سلطه ما درمی آیند و ما همه آنها را تا نفر آخر نابود می کنیم.
- کا! کا! – او شانه های پروفسور را گرفت و تکانش داد. – این پیروزیه!
کا با احتیاط نگاه می کرد و می لرزید.
- دقیقا به خاطر همین من نمی خواستم اختراعم را به شما نشان بدهم. من می فهمم که کشف دهشت انگیزی کرده ام که می تواند دنیا را تغییر دهد. من منبع نیروی ویرانگری را کشف کردم. روی زمین کسی چنین چیزی نمی شناخت. برای همین نمی خواهم دیگران با آن آشنا شوند. در غیر این صورت جنگ مانند خودکشی خواهد شد. زیرا اُرد کواما هم به زودی یاد می گیرد که سنگ های مشابهی درست کند و در جنگ بعدی نه پیروزی خواهد ماند و نه شکست خورده ای. این چیز به قصد ابزار شدن برای کار مسالمت آمیز و پیشرفت درست شده. اما حالا می بینم که با خودش مرگ می آورد. من "آن" را نابود می کنم.
سرهنگ از کوره در رفت:
- حواستان باشد کا! شما حق ندارید. این چیزها نزاکت و وسواس دانشمندیه. پنج سال خودتان را حبس کرده اید و از دنیا خبر ندارید. ما به سوی تمدن می رویم و اگر اُرد کواما برنده شود، نه دنیایی باقی می ماند، نه آزادی و نه دلخوشی برای مردم. رسالت مقدس ما مسلط شدن به اختراع شما است. این ابداً به این معنی نیست که ما بی درنگ از آن استفاده می کنیم. مهم این است که آنها بدانند ما "آن" را داریم. ما "آن" را پیش چشم حریف به نمایش می گذاریم.
بعد ما استفاده از آن را محدود می کنیم، اما از زمانی که "آن" دست ما باشد، دیگر هیچ کس جرات حمله به ما را نخواهد داشت. تا وقتی که بتوانیم با آن قبرهای زیادی می کنیم، غارهای جدیدی می سازیم و زمین را هموار می کنیم. کافی است "آن" را داشته باشیم. ابدا ضروری نیست که "آن" را اشـــاعــــه دهیم. این سلاح نیروی وحشتناکی دارد. "آن" کواماها را سال ها به عقب می راند.
کا با ناامیدی و اصرار گفت: نه، نه، نه. به محض این که ما صاحب "آن" شویم، دیگر چیزی جلودارمان نخواهد شد. باید "آن" را نابود کرد.
سرهنگ از خشم سرخ شد:
- شما واقعا ابلهید، حتی اگر خیری داشته باشید! شما برای دشمنان ما کار می کنید. ذات شما مـــتمــــایــــل به کواماهاست، مثل همه روشـــنـــفــــکـــران مانند خودتان. مثل آن آئـــد Aed که دی شب درباره اتحاد همه مردم حرف می زد. شما به خـــورشــــیــــد ایــــمــــان و التزام نــــدارید!
کا بر خود لرزید. سرش را پایین انداخت و چشمانش زیر ابروان پرپشتش کاملا ریز و اندوهگین شدند.
- من می دانستم که کارمان به اینجا می کشد. شما هم خوب می دانید که من طرفدار کواماها نیستم. اما مطابق بند پنجم قانون اساسی خورشیدی من از مسئله ای که ممکن است خشم ارواح را نسبت به من برانگیزد، امتناع می کنم. هر فکری که می خواهید بکنید. اما "آن" از آستانه این غار خارج نمی شود.
سرهنگ فریاد زد:
- اما من می گویم می رود. الان هم می رود. به افتخار اُردهـــا، تمدن، به خاطر مـــهـــروزی به مردم، به خاطر جهان!
او با دست راستش سنگ را گرفت، درست همان طور که تا چند لحظه پیش خود کا گرفته بود، و با قدرت و خشم، با نفرت آن را بر سر پروفسور فرود آورد. کا به زمین غلتید و خونش همه طرف را رنگین کرد.
سرهنگ با وحشت به سلاحی که در دست می فشرد، نگاه کرد. سپس با تکبر لبخندی زد. در لبخندش خشونت و بی رحمی موج می زد. زیر لب گفت:
- اولی...
پایان
مهرباد