انتظار خیلی ها به سر رسید و چند روز پیش تلویزیون بی بی سی فارسی راه افتاد. چون گیرنده ماهواره ندارم از سایت بی بی سی که فقط بعضی از برنامه ها را پخش می کند، من هم نظاره گر همین مقدار تا امروز بودم. واکنش های مختلف به این رویداد هم ادامه دارد. بدیهی است که در ایران به خاطر سوء مدیریت که به عنوان شیوه مدیریت جا افتاده برای مردم شنیدن «خبر» به عنوان یک اتفاق تازه و شگفت با استقبال رو به رو بشود. از طیف واکنش هایی که به این رویداد شد مضحک ترینِ آنها طبق معمول واکنش دولتی ها بود. انگار آنها وقتی سایتی را می بندند، برای خودشان هم می بندند. در حالی که خبر راه افتادن این تلویزیون که از حدود یک سال پیش و حتی شاید بیشتر اعلام شده بود، انگار برای دولتی ها یک حادثه غیرمترقبه بود. وقتی همین اواخر با دوستی در این باره صحبت می کردم که می گفت نخست وزیر استرالیا به خاطر گرانی ها و تورم در مجلس استیضاح می شود و من درک نمی کنم چرا او را استیضاح می کنند، زیرا همه این گرانی ها به خاطر بحران اقتصادی جهانی است و همه از آن متاثرند، به او یادآوری کردم نخست وزیر و یا هر مقام دیگر در آنجا به این دلیل مسئول است که اصلا کارش همین است که چنین چیزهایی را زودتر از بقیه بفهمد و پیش بینی و ارزیابی کند. اصلا برای همین حقوق می گیرد. اگر قرار باشد او همزمان با منی که یک پیت نفت از سر کوچه می خرم، قیمت جهانی بشکه نفت را بفهمد و همزمان با من در پی چاره جویی آن بربیاید، پس بیخود می کند در مقام نخست وزیری است و حقوق این مقام را می گیرد. با این حساب چرا بقیه نخست وزیر نباشند؟
حالا این که چرا مسئولان ایران از یک سال پیش به فکر چاره جویی برای این رویداد برنیامده اند، مطمئنا از ناآگاهی شان نیست. بلکه به همان «شیوه مدیریتی» مربوط است که عرض شد.
از طیف دیگر واکنش ها به گشایش تلویزیون فارسی بی بی سی شگفت انگیزتر برای شخص من واکنش هایی شبیه واکنش زنانه بود که ضمن ابراز خوشحالی (که با مقایسه تلویزیون ایران با تلویزیون های کشورهای دیگر قابل درک می نماید) صفت بی طرفی را به بی بی سی می دهند. لزومی به توطئه باوری نیست. بلکه یک آزمایش شیمیایی ساده هم نشان می دهد که بادمجان که سهل است نیتروژن هم این قدر که تصور می شود بی خاصیت نیست. چه برسد به بی بی سی.
عبدالحسین زرین کوب در مقدمه کتاب «دو قرن سکوت» می نویسد: (نقل به مضمون) با این که در یک کتاب تاریخی به مستندات تاریخی تکیه می شود و من هم در این کتاب سعی کرده ام همین کار را بکنم، اما به دلیل ذات کار، هیچ مورخی نمی تواند ادعای بی طرفی بکند؛ چرا که حتی انتخاب یک موضوع خاص برای بررسی نشان از علاقه و انگیزه مورخ در آن موضوع دارد.
به این ترتیب آیا عاقلانه و منطقی است که موضوعی که بی بی سی یا هر خبرگزاری و تلویزیون دیگری برای «بررسی بی طرفانه» انتخاب می کند، داخل معادله قرار نگیرد؟ نحوه پرداختن به بررسی چه؟ اگر چنین بی طرفی ممکن بود و خود موضوع و دیدگاه هیچ اهمیتی نداشت، اصولا چرا کسی وبلاگ می نویسد؟
چطور واقعا کسانی فکر می کنند که دولتی و کشوری در بحبوحه بحران مالی این همه هزینه برای «بی طرفی و هیچ چیزی» خرج می کند؟ در حالی که برای خرید دو کیلو تخمه و پسته از همان مخاطبان کلی چانه می زنند.
البته می توان تعریف زنانه را از بی طرفی در ادامه مطلبش چنین دریافت که «بهتر از فحاشی و طرفداری از نقی و تقی و قضاوت و نتیجه گیری به جای همه است». این درست. اما اگر همه این دواها در داخل کلوچه های خوشمزه انتخاب موضوع و دیدگاه پنهان شده باشد، که هست، چه؟
به عنوان نمونه به پخش زنده مراسم تحلیف باراک اوباما و گفت و گو با مخاطبان و شنیدن نظرات آنان نگاه کنیم. آیا واقعا چنین پوششی با چنان تاکیدی بر یک رویداد معمولی (از این جهت که در خیلی جاهای دنیا اتفاق می افتد) آیا عادی و بی طرفانه است؟ آن هم برای یک مشت شعاری که یارو مطرح کرده؟ گیریم این شعارها در آینده باعث اتفاقات بزرگی هم بشود. اما آیا این اتفاقات به دست او و یک تنه رخ خواهند داد؟ مطمئنا خیر. بلکه طرف های دیگر رویدادها هم تاثیرگذار خواهند بود. اما نوع پرداختن به این یک نفر خاص با چنان اهمیتی، القایی از این تصویر بود که بقیه (چه در داخل آمریکا چه در خارج) ساحرند و این یکی موسی است و قرار است عصایش را بیاندازد و همه را ببلعد.
گندهایی که بوش و «رجالش» بالا آورده بودند و نارضایتی مردم کشور چنان بزرگ بود که دموکرات ها احتمال پیروز شدن در انتخابات را با درصد بالایی تخمین زدند و در یک قمار تقریبا بدون ریسک اولین نامزد زن و سیاه پوست را پیش انداختند. در هر دو صورت این اولین ها قرار بود به اسم آنها تمام شود که شد. این در حالی بود که وقتی اوباما را نامزد اعلام کردند، ضمن این که کسی او را نمی شناخت، این شوخی در آمریکا شنیده می شد که مگر مریخی ها به زمین حمله کرده اند؟ چون در بیشتر فیلم های تخیلی فضایی و آینده نگرانه معمولا رییس جمهور کره زمین سیاه پوست است. به هر حال همه سیاه ها آفریقایی تبارند اما حتی این هم تلقینی از نمادهای آمریکایی و مرکزیت آمریکا است. چرا که غیر از زبان انگلیسی این رییسان جمهور کره زمین و حتی شهروندان!، موضوعی مثل جنگ های فضایی و از این قبیل نه آفریقا را بلکه آمریکا را به ذهن متبادر می کند.
مضحک ترین سوالی که در برنامه زنده بی بی سی از مخاطبان می شد، این بود که «درخواست» شخصیِ شما از باراک اوباما چیست؟! فکر می کنم حتی همین حضرات مخاطب خودشان هم تصور نمی کردند نظرات و درخواست هایشان برای مردم آمریکا تا این حد مهم باشد! انگار بی بی سی بعد از این که دیده مردم ایران به احمدی نژاد نامه می نویسند و درخواست می کنند و غیر این که جوابی نمی گیرند، خود احمدی نژاد هم به رییس جمهور آمریکا نامه می نویسد، پس چه بهتر راه را کوتاه کنیم و مردم ایران و شاید همه جای کره زمین مستقیما به رییس جمهور آمریکا نامه بنویسند و درخواست هایشان را مطرح کنند!
البته واضح و مبرهن است که به هیچ روی نمی شود به خاطر این سوال بی بی سی را به حماقت متهم کرد. اتفاقا این سوال ها که سال ها از رادیو و سایت و حالا از تلویزیون پخش می شود، یک نبض گیری ماهرانه از جامعه ایران است که اولین روایت آن از شاهکارهای ابن سینا نقل شده است. و چون روایت به فارسی بوده انگلیسی ها آن را فهمیده اند.
جوانکی داشت می مرد ولی معلوم نبود چه مرگش است. ابن سینا نبضش گرفت و محلات شهر را یکی یکی نام ببرد. در نام یکی از محلات نبض جوانک تندتر شد. استاد خیابان های آن محل را نام برد. در نامی نبض تندتر شد. کوچه ها را شمرد. در نامی نبض تندتر شد. پلاک خانه ها را شمرد. در شماره ای نبض تندتر شد. استاد نشانی به والدین داد که دختر آن خانه برای جوانک بگیرند و پزشکان را منتر ننمایند.
یکی از موارد متفاوت در این دوره انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، درصد بالای مشارکت مردم و به ویژه جوانان در آن بود. بنا به تبلیغاتی که همیشه در ایران رایج بوده به مردم این طور تلقین می شود که درصد پایین مشارکت در انتخابات کشورهای غربی به خاطر ناامیدی آنان از تاثیر رایشان است. در حالی که کدویی که در این ماجرا ملاحظه نمی شود و به مردم هم نشان داده نمی شود، بخش عمده سیاست های یکپارچه همه گروه های داخل کشورهای غربی است. مثلا این که هرگز و هرگز و هرگز قرار نیست وقتی گروهی بالا آمد دیگری را به خیانت متهم کند و تمام تلاش و نیرویش را به صورت احمقانه ای در این جمع کند که در عرض چهار سال همه موجودیت گروه مقابل را نابود کند. زیرا علاوه براین که به احمقانه بودن این کار واقف است، بلکه می داند که با این کار دقیقا همین حق را به طرف مقابل می دهد که در صورت برنده شدن چنین معامله ای با او بکند و این پیام را می دهد که «من آن قدر احمقم که نمی دانم وقتی خودم به واسطه قانون اساسی کشور در این دوره انتخاب شده ام و برای وفاداری و صیانت از آن سوگند می خورم و بعد گروه های رقیبم را به خیانت متهم می کنم، در واقع همان قانون اساسی را با گه یکسان می کنم که حق و فرصت انتخاب شدن را به گروه رقیب من داده است و به این وسیله کل موجودیت کشور و مردم و عقل جمعی آن را زیر سوال می برم.»
به این ترتیب مردم کشورهای غربی از آنجا که در اصول و اساسیات با هم اختلافی ندارند، معمولا برایشان فرقی نمی کند که دولت قصد دارد از چه طریقی با کشورهای دیگر تجارت کند یا تقسیم یک رود را بین دو قبیله آن طرف دنیا چه طور انجام دهد. بلکه فقط به موارد اقتصادی ای حساسیت نشان می دهند که رابطه مستقیم با کار و زندگی آنها داشته باشد. با این شرایط بر عکس آن چه که خطیبان نماز جمعه در ایران تلقین می کنند و یا حتی معتقدند، دموکراسی در غرب (اگر معادله را کاهش دهیم) با مشارکت سه نفر هم امکان پذیر است. دو نفر برای انتخاب شدن و یک نفر برای را دادن.
در این دوره انتخابات آمریکا به دلیل تاثیر مستقیمی که تصمیمات دولت بوش در زندگی مردم گذاشت و مردم به خاطر آوردند که او سرانجام با رای دادگاه و نه رای مستقیم روی کار آمد و در دوره دوم با استفاده از هیجان و خشم ناشی از حمله بیست شهویور (یازده سپتامبر) مقام خود را حفظ کرد (که به همین دلیل و حمله های اشتباهش به افغانستان و عراق بسیاری در آمریکا به توطئه بودن و برنامه ریزی شدن یا قابل پیش بینی بودن حوادث توسط دولت معتقدند)، ضمن این که چشمشان ترسیده بود، بلکه در جهت مخالفت علنی با بی کفایتی های دولت قبلی به قول خودمان در انتخابات این دوره حماسه آفریدند که هو کردن بوش هنگام ورود به جایگاه سوگند خوردن باراک اوباما در جلوی کنگره یکی از واکنش های فیزیکی همین حماسه بود.
اوباما در مراسمی کاملا مذهبی سوگند خورد. نیازی به یادآوری نیست که به همان چیزهایی و با همان کلماتی سوگند خورد که بوش خورده بود. برای همین گزارشگر بی بی سی لازم به تاکید دید که این فقط یک سنت است و در آمریکا دین از سیاست جدا است. دقیقا با همان منطقی که اسراییل به وجود آمده است. یعنی با استفاده از افسانه های مذهبی یک گروهی تشکیل می دهیم و برای حفظش از کشتن هیچ کودکی هم ابایی نداریم، اما وقتی پای معامله با کشورها و گروه های دیگر باشد، پیام های مهرآمیز و مهرانگیز ادیان را در کوزه می گذاریم و آبش را به خورد شما می دهیم. و مثلا تصادفی حرف و عملمان سر از جنگ های صلیبی در می آورد. پس گاد بلِس آمِریکا (خدا آمریکا را حفظ کند) ختم کردن از صلوات ختم کردن بهتر است.
شعار اوباما تغییر بود. اما تغییر چه چیزی و چگونه؟ او حتی حرف از گفت و گوی مستقیم با ایران زد. اما تاریخ نشان داده که دشمنی هایی مثل دشمنی ایران و آمریکا غیر از نابودی یکی از طرف ها از بین نمی رود. یعنی دشمنی بر سر اصول که موجودیت هر کدام از طرفین به دشمنی و رد اصول یکدیگر استوار است. مثل رابطه شوروی با آمریکا. البته ممکن است کسی به رابطه چین و آمریکا اشاره بکند. اما نکته متفاوت در رابطه چین و آمریکا در این است که سی سال پیش حاکمان چین دور هم نشستند و فکر کردند که اگر در جلوی هر مجسمه مائو یک مکدونالد یا کی اف سی باشد به جایی بر نمی خورد. یعنی در اصول خودشان یا دست کم در دامنه آن تعدیلاتی انجام دادند. اما چنین اتفاقی درباره ایران و آمریکا کی افتاده یا حدوثش قابل پیش بینی است؟ دوستان درجه یک هر دو طرف (حزب الله لبنان و اسراییل) دشمنان درجه یک طرف مقابل هستند و اوباما حتی پیش از سوگند خوردن نظرش را در این باره به روشنی بیان کرد. او در بحبوحه حمله اسراییل به غزه گفت اگر کسی به خانه من موشک پرتاب کند، من برای دفاع از دخترانم هر کاری می کنم. واضح است که برای او هم مساله خاورمیانه از این جا شروع می شود نه از آنجا که کسانی که موشک ها را پرتاب می کنند می گویند آنجا خانه من است، لطفا از آنجا خارج شوید. این در حالی است که برای تغییر و گفت و گوی عمیق و بامعنی یک صورت مساله یکسان از ضروریات است.
معرفی باراک اوباما و هیلاری کلینتون و حاشیه سازی های آن برای دموکرات ها و آمریکا بیشتر به ازدواج جنجالی یک هنرپیشه از مد افتاده شبیه بود تا بتواند شهرت و اعتبارش را تا بستن یکی دو قرارداد بزرگ دیگر تمدید کند. اگر نه چه زن چه سیاه پوست وقتی به همان اصول سوگند می خورد و همان امکانات را در اختیار دارد، آن تغییری را که بینندگان بی بی سی امید دارند، از کجایش درخواهد آورد؟ می ماند تغییرات تاکتیکی که صرفا تغییر روش چانه زنی است و چهار سال برای چانه زنی در ابعاد جهانی درباره مسائلی با قدمت دراز برقی جهان بیش نیست.
بفرما! آفتاب آمد دلیل آفتاب. حتی سریع تر از پست این یادداشت، «رجال» اوباما مشق های مربوط به ایران را هم از روی بوش و رجالش رونویسی می کنند. با این حال اگر کسی فکر می کند مشکلاتش در صورتی حل می شود که به جای صلوات، گاد بلس آمریکا ختم کند، راه باز جاده دراز.
برای این که حرکت خودم در راستای بی طرفی مشهود باشد عیبش همه گفتم هنرش نیز می گویم. منظورم مراسم است نه بی بی سی.
از نکات مثبت سخنرانی تحلیف اوباما یکی همین تایید عرایض من و کِنِدی بود که می گفت همه مشکلات و مسائل موجود را در چهار سال و حتی بیشتر نمی توان حل کرد. و در یادآوری گفت که ما (مردم آمریکا) صرفا بخشی از تاریخی هستیم که پدران ما در گرما و سرما ساخته و به دست ما رسانده اند و ما هم در حد امکان باید بسازیم و به بچه هایمان بسپاریم. حرف های او معانی فراوانی داشت که فقط و فقط برای ایرانی ها بی معنی جلوه می کنند. او به کار کار و کار تاکید کرد. برای تشویق همشهریانش گفت علی رغم گندهای موجود هنوز مردم در جای جای دنیا به محصولات و فناوری و هنر ما احتیاج دارند.
کار و جنبیدن بزرگ سایزترین دشمن ایرانی هاست. در صد سال گذشته که جهان انقلابات زیاد و پرهزینه ای را دید، همه برای کار کردن و ساختن بود. در شوروی یک نظام شاهنشاهی فئودال که در مقایسه با اروپا مثل آخرین دربارهای قاجار بود، از بین برده شد و علی رغم همه هزینه ها اولین زن و مرد نژاد بشر از آنجا به فضا رفت. در کوبای بعد از انقلاب دانشگاه ها تعطیل شد تا به همه روستاییان سواد یاد داده شود. در چین بیل به دست دانشگاهیان دادند. و کذا و کذا. اما در ایران دانشگاه ها سر نحوه تقسیم پول نفت بسته شد و بعد از بیست و شش سال باز هم به آمدن پول نفت سر سفره رای دادند. هنوز هم دعوا بر سر همین است. و جالب این که هنوز بسیاری فکر می کنند اگر پول نفت سر سفره شان بیاید، وضعیت باید جور دیگری بشود. در حالی که وضعیت کنونی دقیقا همانی است که اتفاق می افتد. مردم گرسنه ایران ساندویچ رکورد شکن را پیش از ثبت شدن افتخارش در کتاب رکوردها خوردند، اما در خانه نیمی از همین مردم گرسنه می توان زلم زیمبوهای ساخت چین را دید. واقعا احمدی نژاد، خاتمی، بوش یا اوباما در کجای این معادله قرار می گیرند که یکی از داغ ترین خبرهای رسانه ها درباره علاقه ایرانی ها به عمل جراحی دماغ است؟! لذت بردن یک پدیده شخصی است. واقعا به این افراد چه مربوط است که یک دانشجوی فوق لیسانس در ایران از پرتاب آهن رباهای بیضی شکل ساخت چین به هوا و صدای به هم خوردن آنها دلش غنج می رود؟ وقتی تقاضا این است تاجری هم که به چین می آید به جای خرید وسیله کار یا تهیه نیازهای یک سرمایه گذاری کارآفرین و سودآور همین چیزها را با خود تحفه می برد. در صحبتی مسنجری با عباسحسیننژاد که ژاپنی می داند، مشخصات یک علامت چینی را گفت که گویا اخیرا در ایران روی پنجره تاکسی ها و بقیه خودروها و مغازه ها دیده می شود. از این مشخصات حدس زدم که این علامت «فو» به معنی خوشبختی و سعادت است که چینی ها آن را مخصوصا در روزهای عید بهار (امسال مصادف با فردای فرستاده شدن این یادداشت) به صورت معکوس روی در و دیوار خانه و فانوس های قرمز پارچه ایشان می چسبانند یا طراحی می کنند. زیرا معکوس این علامت «دائو» به معنی «رسید» خوانده می شود.
قرار بود درباره این زلم زیمبوها یادداشت جدایی بنویسم که میسر نشد و در اینجا با همان نگاه به آن اشاره می کنم. آیا این که کاشی های آبی با آیه ها و شعرهای بامعنی برای ما از روی در و دیوار خانه هایمان در ایران حذف شده و جایش را علامت های چینی بی معنی برای ما گرفته، تقصیر شرق و غرب است؟ کوزه ها و ظروف سفالی چه؟ همین ها که در چین ساخته می شوند و به شما فروخته می شوند! اگر در این روزها به چین می آیید یکی از چیزهای عجیب و غریبی که برای دیدنش آن همه پول و وقت و انرژی هزینه کرده اید، اشعار بهاری است که روی کاغذهای قرمز در اضلاع بالا و اطراف در خانه ها چسبیده شده اند. مفهوم قرمز در چین معادل مفهوم لعاب فیروزه ای کاشی های ایران برای ما است. قازی در کار نیست. اینجا هم مرغ خواهید دید.
اگر به حالت اول معتقدید که هیچ چیز غیر از ناخن انگشت خودتان خوشبختتان نمی کند، پس بجنبید. اگر به حالت دوم معتقدید که اوباما قرار است خوشبختی بیاورد و شما را هم در آن سهیم کند، حرف هایش را آویزه گوشتان کنید که گفت هیچ چیز غیر از ناخن انگشت خودتان خوشبختتان نمی کند، پس بجنبید. شما بدمید، به حرف هر که می دمید بدمید.
یکی از مشکلات داخلی که اوباما به ارث برده نظام بیمار بیمه بهداشت و درمان است. مایکل مور فیلم ساز منتقد آمریکایی در آخرین فیلم مستندش «سیکو» این موضوع را زیر ذربین ضبط کرده است. در بخشی از فیلم زنی را که در تهیه دارویش مشکل دارد پس از ناامیدی از کمک های داخلی با قایقی به کوبا می برد و در آنجا زن سه واحد از دارویش را به بیست سنت می خرد. وقتی می گوید در آمریکا یک واحد از همین دارو را به صد و بیست دلار می خرد، اشک از چشم هایش جاری می شود و نظامیان کوبایی را به آغوش می کشد و آنها را برادر خطاب می کند.
بدیهی است که خیلی ها در ایران از این ماجرا صرفا مفهوم انتقاد از امریکا را می بینند. اما مفهوم مستتر و مهم تر آن این است که چون مردم آمریکا امیدی به آمریکا یا سازمان ملل مریخ ندارند، سفید پوست و سیاه پوست مثل برده کار می کنند.
در یادداشت «چو خیال آب روشن» نوشته بودم که به اقتصاد علاقه ای ندارم اما اولا این به معنی بی اطلاعی محضم در این باره نیست. ثانیا مانع خبرگیری ام از تحولات مالی و اقتصادی در حد خودم نیست. خیلی دوست داشتم در همان یادداشت یا در این یادداشت با مستندات اینترنتی به رابطه ارزش پول کشورها و میزان کار مردم آنها اشاره کنم اما موضوع بسیار گنده ای است و فعلا از حوصله خارج.
در اینجا یک متلک استخراجی از مراسم تحلیف اوباما به زن ها و بعد یک نظریه بدون پشتوانه مستند درباره رابطه ایران و آمریکا با زبان شناسی شلیک می کنم.
از مطالب چشمگیری که درباره اوباما تبلیغ می شود، سادگی و چشم نگیری لباس های زن او میشل اوباما بود. در همه جای دنیا بخشی از وقت و هزینه زن ها و مردها صرف جلب نظر جنس مخالف می شود. به هر حال هم به نحوی نتیجه می دهد. اما رابطه این سرمایه گذاری با هوش سرمایه گذار در کیفیتِ نتیجه است. بدیهی است که کیفیت بالا در این فقره در پیچش مو و اشارت های ابرو است نه ریمل و سرخاب. آن دسته که اعتقاد دارند عقل مردم به چشمشان است، با این دیدگاه نباید انتظار بالایی هم داشته باشند؛ چون این گروه از مردم از پایین جامعه شروع می شوند نه از بالا. کافی است آن قدر باهوش باشید که بتوانید مخ کسی را بزنید که اگر رییس جمهور می شود لااقل رییس جمهور آمریکا بشود. اگر هم این قدر باهوش نیستید، فکر نمی کنید اگر از یکی به این باهوشی تقلید کنید بهترتر است؟
اما نظریه بی پشتوانه مستندم:
در زبان انگلیسی از کلمه «باید» به دو روش استفاده می شود؛ که در فارسی «ضرورتا باید» متفاوت ترجمه شوند اما نمی شوند. به این ترتیب که must «منطقا باید» است و have to «ضرورتا باید» است. مثلا وقتی کسی به زبان انگلیسی می پرسد فلانی در این ساعت کجا است، شما طبق اطلاعاتی که از فلانی دارید و مثلا برنامه درسی او را می دانید، در جواب می گویید «او الان «منطقا باید» در کلاس درس باشد. یعنی طبق برنامه درسی خودش، الان کلاسِ درس دارد. اما شما یا دیگری نمی توانید مطمئن باشید که او مریض نیست، دو در نکرده، خواب نمانده، معلمش مریض نشده، در دانشگاهش اعتصاب نشده، معلمش یا خودش زندانی نشده و هزار احتمال دیگر.
اما وقتی معلمِ همین آدم به او می گوید شما «ضرورتا باید» از این امتحال حداقل نمره چهارده بگیرید تا قبول شوید، او دیگر هیچ راهی برای فرار از این شرط ندارد. چهارده گرفتنش به فرموده «ضروری و اجتناب ناپذیر» است. احتمالات و اختیارات در این «باید» جا نمی گیرند.
زمانی که آمریکا به افغانستان تحت حکومت طالبان حمله کرد، ایران مطابق منافع خودش و آسیب هایی که از طالبان دیده بود و هنوز داغ کشته شدن فرستادگان و خبرنگارانش در سفارتخانه اش در کابل به دست طالبان، تازه بود، کمک های بزرگی در اختیار آمریکا گذاشت. در بسیاری از رسانه ها سخن از این می رفت که ممکن است این همکاری به معجزات دیگری ختم شود اما ظرف کمتر از یک هفته در میان بهت رسانه ها همه رشته ها پنبه شد و فکر می کنم کمی بعد از آن بود که آمریکا ایران را در فهرست محور شرارت قرار داد.
در فضای ملتهب جهانی بعد از بیست شهریور حرف از آغاز مبارزه جهانی با تروریسم و همدردی کشورها با آمریکا بود و هر کشوری هم سعی می کرد به آسیب هایی که از تروریسم خورده اشاره کند و با وارد شدن به این طرح رقیبان خودش را در جبهه ترور معرفی کند. خط مقدم جبهه تروریسم برای آمریکا طالبان و القاعده در افغانستان بود و هدف آمریکا برای نابودی آنها خود به خود بسیاری از منافع ایران را پوشش می داد.
در آن یک هفته دو سخنرانی مهم اتفاق افتاد که خبرش را از تلویزیون ایران به زبان فارسی دیدم و شنیدم و بی پشتوانگی ادعایم به سخنرانی اول یعنی سخنرانی بوش برمی گردد. چرا که کلمات انگلیسی و لحن آن را نمی دانم. او به خبرنگاران درباره همکاری ایران در حمله آمریکا به طالبان گفته بود که «ایران باید با ما همکاری کند.» می دانید که علی رغم بهره هوشی بسیار پایین بوش، کلا مقامات آمریکا در استفاده از بعضی کلمات احتیاط و حسابگری زیادی می کنند. اگر با توجه به نظریه ام لحن و کلمات این جواب صرفا به این معنی بود که «ایران با توجه به منافع خود «منطقا باید» با ما همکاری کند»، ابداً چیزی نبود که در ایران ترجمه و فهمیده شد. چرا که سخنرانی مهم بعدی در جمعه همان هفته به امامت هاشمی رفسنجانی برگزار شد و او گفت: «آمریکا کیست که برای ما «باید و نباید» تعیین می کند؟» و از اینجا بود که سوء تفاهم سرنوشت سازی شکل گرفت.
اگر نظریه ام حظی از حقیقت برده باشد، اضافه می کنم علی رغم تپق هایی که اوباما در تحلیف ریاست جمهوری اش زد و مجبور شد دوباره در کاخ سفید محکم کاری کند، تاکید رسانه ها بر بلاغت او بی راه نیست. اما او برای این که بتواند از بلاغت خودش در سیاست خارجی اش استفاده کند، باید مترجمانی به همین بلاغت نیز به کار گیرد و گیرنده ها هم به همین ترتیب.
تاکید می کنم این نظریه را صرفا با تکیه به حافظه ام نوشته ام.
مهر باد!