همه ماهیچه های منقبض من
در طول حدود سه سالی که در بخش فارسی رادیوی بین المللی چین کار کرده ام، چندین هیات از ایران و یا نهادهای ایرانی در پکن قدم رنجه کرده و به بازدید از بخش آمده اند. علی رغم تفاوت سطح هیات ها و فعالیت ها و ماموریت های آنها، بدون حتی یک مورد استثناء سوال «آیا ازدواج کرده ای؟!» از من در صدر دستور کارشان قرار داشته است. و اگر در موردی، عضوی از هیات این سوال را به اندازه کافی بلند طرح نکند که بقیه همراهان با جوابش بشنوند، این سین جیم چندین بار در یک هیات تکرار شده است.
غیر از مواردی که نامزدی ام را با دختر عمه ام بهانه کرده ام، در این مدت از این فرصت استفاده می کردم و در کنار رییسم از کمی حقوقم می نالیدم که فقط برای خریدن نصف زن یعنی یک دستگاه ماشین لباس شویی کافی است؛ تا همکاران چینی ام از خودشان خجالت بکشند و ببینند که دو موضوع آزادی بیان و حقوق «مرد» (این کلمه با همه ماهیچه های منقبض تلفظ شود) در ایران چقدر بالا است. از طرفی مهم نیست که من اصلا عمه ندارم. دختر عمه ام واقعا تنها کسی است که در این موارد به دادم می رسد.
با رییس هیات دیگری که پارسال آمده بود و مناسب تر برای این شوخی بود، (تازه تقصیر من نیست؛ اول خودش شوخی را شروع کرد) در جواب تشویق من به ازدواج گفتم وقتی در چین اقتصاد بهتر می شود، موشک هوا می کنند، اما وقتی قیمت نفت بالا می رود، در ایران تصمیم می گیرند هزار فامیل را دوهزار فامیل کنند. (شاید این هم نوعی موشک هوا کردن باشد. چه داند آن که اشتر می چراند.)
امروز هم از خانه احزاب ایران آمده بودند و عکس یادگاری گرفتن و نشان دادن ساختمان و فعالیت های بخش درست بعد از سلام و علیک و جواب دادن به این سوال شروع شد. اما این بار با همین جواب به تله افتادم. چون وقتی مثلا زرنگی کردم و با لبخند، بزرگی از هیات را تهدید کردم اگر (در دوره ای که آمار طلاق به اینجا رسیده و عاقبت متاهلان را - البته خارج از هزار فامیل- می بینم. اینجا را در دلم گفتم) زیاد اصرار کنید، یک وبلاگ علیه شما راه می اندازم؛ به رییس چینی ام امر کرد که تا وقتی زن نگرفته ام، همان حقوقم را هم ندهد. اگر دختر عمه ام بداند، پوستم را قلفتی می کند.
طبق معمول مهمانان گرامی سوالاتشان را پرسیدند و رییسمان هم توضیحات لازم را داد. امیدوارم سوالاتی که اعضای همه این هیات ها از همکاران چینی ام می کنند، صرفا من باب اداره و شرکت در گفت و گو باشد. وگرنه اصلا صورت خوشی ندارد که «بنا به دعوت» به جایی بروند که حتی نمی دانند کجا است. آن هم در عصر اینترنت و مخصوصا جایی که بخش بزرگی از کارش در اینترنت است! (اعتراف می کنم وقتی این بند را می نوشتم، برای هزارمین بار فراموش کردم که همین مقامات شاید همین امروز از خرید تازه ترین تجهیزات بستن اینترنت از چین آمده بودند. حتما آن جاها را بهتر می شناسند.) با این حال امیدوارم به تعبیرِ کدو را هم دیدن، در راه، تصادفا خیابان های عریض و صافی که بخش بزرگی از آن به یقین از نفت و قیر خریداری شده از ما کشیده شده و در محل اقامتشان اینترنت پرسرعت و شبکه های تلویزیونی کابلی داخلی و ماهواره ای خارجی رایج و مجاز در خود چین را هم دیده باشند.
از وقتی به چین آمده ام، دیدن تاجرهای ایرانی که بدون کوچک ترین اطلاعاتی و فقط با شنیدن تلفظ مضحک اسم شهری با این شنیده که همه چیز در آنجا ارزان است، به چین می آیند و غیر از پول بلیت رفت و برگشت ده بیست برابر کلاهی که در چند معامله کوچک خرید بنجل سرشان می رود، پول مترجم و هتل می دهند؛ و ک... و کله قند را هم می گذارند و می روند، در حالی که همه این کارها را می توانند با پرداخت بیست سی هزار تومان پول اینترنت و برق و تلفن و حتی منشی و صرف یک ماه وقت انجام دهند و سود هم بکنند، دیگر جزء اطلاعات «چین شناسی ام» شده است! من در مقایسه با دختران و پسران جوان چینی مسلط به زبان فارسی که اول اطلاعات را جمع آوری می کنند و بعد از اطمینان کامل به سود، در صورت لزوم، یک لپ تاپ زیر بغلشان می زنند و به ایران می روند و با قرارداد و نقدینه ای بزرگ به پایگاه خود برمی گردند، به این فرستاده های مردمیِ فرهنگی خودمان نام «دله تاجر» داده ام. گر چه شاید آنها با من موافق نباشند و بگویند که دست کم به «سیاحتش!» می ارزید. باز هم چه داند آن که اشتر می چراند.
اما راستش وقتی فکر می کنم چه شخصیت هایی برای صحبت با سیاست مدارانِ مطلع و کارکشته چینی مسلط به زبان فارسی به اینجا می آیند و سیاست خارجی ایران با چه داده ها و پرداخته هایی تعیین می شود، دوباره همه ماهیچه های وجودم منقبض می شود و احساس مسافری را پیدا می کنم که در آخرین صندلی یک هواپیما نشسته و می داند که رل هواپیما در دست یک کسی است که نمی داند هواپیما چیست. (آخرش خودسانسوری پشت همین وبلاگ خفه ام می کند)
در پایان دیدار هدیه ها بین اعضای هیات و کارمندان حاضر در رادیو مبادله شد و چند عکس یادگاری هم گرفتیم. یک تابلوی مینیاتور کوچک با قاب چوبی خاتم کاری شده و یک جلد گزیده اشعار مولانا با متن فارسی و ترجمه انگلیسی. مخصوصا عنوان نغمه های بهشت روی کتاب برای من دقیقا همانی است که می گوید.
در بدرقه مهمان ها، آنها را به راه دیوار انداختیم. تا سوال و جواب و برداشتشان از دیوار (آن هم دیوار چین با ۵۰۰۰ سال سابقه چاک برای گیر دادن) چه باشد.
مهر باد!